هدیه عاشق
عاشقی محنت بسیار کشید تا لب دجله به معشوق رسید
نشده از گل رویش سیراب که فلک دسته گلی داد به او
نازنین چشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود
دید در روی شط آید به شتاب نو گلی چو گل رویش شاداب
گفت به به چه گل زیباییست لایق دست چو من رعناییست
حیف از این گل که برد آب او را کند از منظره نایاب او را
زین سخن عاشق معشوقه پرست جست در آب چو ماهی از شست
خواست که آزاد کند از بندش نام گل برد و در آب افکندش
گفت رو تا که ز هجرم به رهی نام بی مهری بر من ننهی
مورد نیکی خاص ات کردم از غم خویش خلاصت کردم
باری آن عاشق بیچاره چو بط دل به دریا زد و افتاد به شط
دید آبی است فراوان و درست به نشاط آمد و دست از جان جست
دست و پایی زد و گل را به ربود سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت کای آفت جان سنبل تو ما که رفتیم بگیر این گل تو
جز برای دل من بوش مکن عاشق خویش فراموش مکن
بکنش زیب سر ای دلبر من یاد آبی که گذشت از سر من