سلام
پروانه کوچک به معشوقش قول داده بود که پاک ترین عطرها را برایش به ارمغان بیاورد. صبح زود باز سیلی از نسیم به سمت دره ای دلفریب پرواز کرده ، دره از رقص گلهای رنگارنگ موج می زد مثل میدان ورزشی ازدختران در شبهای جشن ، پروانه کوچک،زمزمه کنان پیش میرفت و دلش از شوق تاپ تاپ می کرد. وقتی به دره نزدیکتر شد ،دید همه گلها کاغذی هستند. پروانه کوچک از غصه روی سنگی نشست و زد زیرگریه، موقعیکه بادستمال اشک خود را پاک می کرد چشمش به بلبل کوچولوئی افتاد که داشت گلها را بو می کرد . پروانه کوچک درحالیکه بغض گلویش را گرفته بود داد زد آهای بلبله، این گلها که طبیعی نیستند. برای چه داری آنها را بومی کنی؟ بلبل کوچولو روی زمین نشست و جوابی نداد . برای اینکه کوکش تمام شده بود .